تاریخ انتشار: ۰۹:۴۷ - ۰۳ آذر ۱۴۰۴
رویداد۲۴ گزارش می‌دهد؛

الهیات سیاسی ساسانی و منطق خودویرانگر آن | چگونه ساسانیان سیاست را مقدس و خدا را بر زمین حاکم کردند؟

نظام ساسانی، جهان را صحنه‌ی نبردی دائمی میان «راستی» و «دروغ» تعریف می‌کرد. تئوکراسی آن‌ها، رقیب سیاسی را به تجسم آشوب بدل ساخت و پیروزی بر او را به تجسم پیروزی نظم کیهانی بر بی‌نظمی.

الهیات سیاسی ساسانیان

رویداد۲۴| در سال ۲۶۰ میلادی، یک واقعه‌ی تکان‌دهنده در جغرافیای جهان باستان رخ داد و لرزه‌ای عمیق بر ارکان امپراتوری روم انداخت. والرینوس، قیصر مقتدر غرب، در جریان یک رویارویی بزرگ در نزدیکی اِدِسا، به اسارت رقیب دیرینه‌ی خود، شاپور اول ساسانی، درآمد. اما این صرفاً یک شکست نظامی یا یک دستگیری عادی نبود. شاپور اول، شاهنشاه ایران، در کتیبه‌ی پرآوازه‌ی خود، با لحنی که بار سنگین یک بیانیه‌ی الهیاتی را با خود حمل می‌کرد، نه یک پیروزی، که یک حقیقت را ثبت نمود: «ما والرینوس قیصر را با دست خویش دستگیر کردیم».

این عبارت محوری «با دست خویش»، کلید درک یک شاهنشاهی کامل است و یک اعلامیه‌ی صرفاً نظامی نیست. برای ساسانیان، این رویداد، نه صرفاً یک پیروزی در میدان، که یک «داوری الهی» و اثبات قطعی حقانیت یک نظام تمام‌عیار «الهیات سیاسی» بود. تأکید شاه بر اقدام «شخصی» و «دستی» در اسارت قیصر، فراتر از قهرمانی، به معنای اعلام این بود که او، به عنوان نماینده‌ی مستقیم نظم اهورایی، «شخصاً» عامل اصلی دُروج (یعنی امپراتور روم) را به بند کشیده است. شاهنشاهی ساسانی، بیش از هر قدرت دیگری در آن دوران، یک پروژه‌ی ایدئولوژیک بود؛ نظامی که در آن، مرز میان مرجعیت «موبد» و اقتدار «ارتشتار»، و در نهایت میان «ایزد» و «شاه»، به شکلی عامدانه و هوشمندانه مخدوش شده بود. این سیستم با پیوند زدن ناگسستنی «قدرت» به «متافیزیک» و با اتکا به مفهوم «فرّ ایزدی»، درخشان‌ترین پیروزی خود را در اسارت والرین جشن گرفت و دقیقا از همان منطق، شکنندگی و بذر فروپاشی محتوم خود را نیز پدیدار ساخت.

نبرد کیهانی بر روی زمین: وقتی سیاست، اخلاق می‌شود

برای درک سازوکار دولت ساسانی، باید از کاخ‌ها و میدان‌های نبرد فراتر رفت و به جهان‌بینی بنیادین آنان نگریست. الهیات زرتشتی ساسانی، که ستون فقرات ایدئولوژی دولتی بود، جهان را نه همچون مکانی برای همزیستی، که همچون صحنه‌ی یک نبرد کیهانی پایان‌ناپذیر تعریف می‌کرد. این نبرد، درگیری دائمی میان دو نیروی بنیادین بود: «اَشا» در برابر «دُروج».

«اَشا» یا «راستی»، صرفا یک مفهوم اخلاقی نبود؛ بلکه تجسم تمام «نظم کیهانی»، «قانون» و «اراده‌ی الهی» بود که از منبع آن، اهورامزدا، نشأت می‌گرفت. در مقابل، «دُروج» یا «دروغ»، تجسم «آشوب»، «بی‌نظم»» و اراده‌ی اهریمن بود.

نبوغ مرگبار الهیات سیاسی ساسانی، در «سیاسی» کردن این دوگانگی متافیزیکی نهفته بود. این سیستم، جهان را به دو بخش تقسیم کرد: «ایران‌شهر» (Ērānšahr) در برابر «اَنیران» (An-ērān). این یک تقسیم‌بندی جغرافیایی ساده نبود، بلکه یک «نقشه‌کشی اخلاقی» و سیاسی از جهان بود. «ایران‌شهر»، قلمرو ساسانیان، تجلی زمینی «اَشا» و نظم اهورایی تلقی می‌شد. در مقابل، «اَنیران»، سرزمین‌های غیرایرانی، و در رأس همه‌ی آنها، امپراتوری روم، بالقوه، قلمرو «دُروج» و آشوب اهریمنی محسوب می‌شدند.

در این جهان‌بینی، وظیفه‌ی شاهنشاه ساسانی از یک حاکم سکولار بسیار فراتر می‌رفت. او نه فقط یک پادشاه، بلکه «مدافع نظم اهورایی» و عامل استقرار اراده‌ی ایزدان بر روی زمین بود. جنگ با روم، دیگر یک کنش سیاسی بر سر مرز‌های میان‌رودان نبود؛ بلکه یک «آیین» و یک «فریضه‌ی کیهانی» برای اثبات این همانیِ «شاه» با «اراده‌ی اهورایی» بود.

این «غیریت‌سازی» کیهانی، کارکردی دوگانه و بسیار کارآمد داشت. در خارج از مرزها، با تبدیل رقیب سیاسی (روم) به یک «دشمن هستی‌شناختی»، هرگونه امکان دیپلماسی پایدار یا مصالحه‌ی واقعی را از بین می‌برد. صلح، نه یک تصمیم سیاسی، که یک «خیانت به اهورامزدا» و همدستی با اهریمن تلقی می‌شد. این منطق، دولت ساسانی را در یک چرخه‌ی «جنگ ابدی» محبوس کرد که هیچ خروجی جز پیروزی کامل یا فروپاشی فاجعه‌بار نداشت.

اما کارکرد دوم، که شاید حیاتی‌تر بود، در «داخل» مرز‌ها رخ می‌داد. این الهیات به ابزاری قدرتمند برای سرکوب و یکسان‌سازی داخلی تبدیل شد. هر کس که با برداشت رسمی و دولتی از آیین زرتشت مخالفت می‌کرد - خواه اقلیت‌های دینی مانند مسیحیان و یهودیان، یا مخالفان داخلی مانند مزدکیان - به‌طور خودکار برچسب «نماینده‌ی دُروج» و «عامل اهریمن» می‌خورد. سرکوب این گروه‌ها، دیگر یک عمل سیاسی برای حفظ قدرت نبود، بلکه یک «وظیفه‌ی مقدس» برای پاکسازی جهان از «دروغ» محسوب می‌شد.

«خُوَرنَه»؛ ارزیابی بهای مشروعیت الهی


بیشتر بخوانید: احضار شاه ساسانی برای مرمت پایگاه اجتماعی ترک خورده | شاپور اول، استاد بی‌رقیب پروپاگاندا و نبرد ابدی روایت‌ها


در قلب این ماشین ایدئولوژیک، مفهومی حیاتی، درخشان و به‌شدت خطرناک به نام «خُوَرنَه» یا «فرّ ایزدی» قرار داشت. این مفهوم، که ریشه‌هایی کهن در فرهنگ ایرانی داشت، در دوره‌ی ساسانی به ابزاری کارآمد برای توجیه قدرت مطلقه بدل شد. خُوَرنَه، موهبتی الهی و هاله‌ای از نور آسمانی بود که شاه را از دیگر انسان‌ها متمایز می‌کرد و او را «شایسته‌ی» حکمرانی می‌ساخت.

اما برخلاف تصور رایج از موهبت الهی، در الهیات سیاسی ساسانی، خُوَرنَه یک «چک سفیدامضا» نبود. این فرّ، یک موهبت «مشروط» بود. شاه می‌بایست در هر لحظه، شایستگی خود را برای داشتن این فرّ، به صورت مداوم «اثبات» می‌کرد.

قاطع‌ترین، ملموس‌ترین و بهترین راه اثبات این شایستگی، «پیروزی» بود. پیروزی نظامی، گواهی می‌داد که ایزدان از شاه راضی‌اند و او به درستی در جبهه‌ی «راستی» می‌جنگد. هر پیروزی، مشروعیت نظام را بازتولید می‌کرد و هر غنیمت، نشانه‌ای از لطف ایزدان بود.

اینجا بود که اسارت والرین در سال ۲۶۰ میلادی، به یک هدیه‌ی الهیاتی تبدیل شد. این رویداد، فراتر از هر دستاورد نظامی دیگری، اثبات قطعی «خُوَرنَه»‌ی شاپور اول بود. در این الهیات سیاسی، والرین از هویت یک «انسان» یا «رقیب سیاسی» خلع می‌شد. او دیگر یک امپراتور با دولتی رقیب، اما مشروع نبود؛ او تبدیل به نماد و تجسم زنده‌ی «آشوب» و «دروغ» می‌شد. اسارت او، به معنای به زنجیر کشیدن خودِ اهریمن بود.

تمرکز شاپور بر عبارت «با دست خویش» در کتیبه‌اش، یک گزافه‌گویی نظامی نیست، بلکه یک بیانیه‌ی الهیاتی دقیق است. این یعنی شاه، به عنوان نماینده‌ی مستقیم و زمینی اهورامزدا، «شخصاً» عامل اصلی «دُروج» (یعنی قیصر روم) را مهار می‌کند. این یک کنش آیینی برای بازگرداندن نظم به جهان بود.

کلیسای سنگی: رمزگشایی از پروپاگاندای نقش رستم


بیشتر بخوانید:

از اسطوره تا واقعیت کوروش کبیر | معمار ایده امپراتوری

کوروش کبیر؛ اسطوره‌ای برای جعل ایدئولوژیک تاریخ

داریوش بزرگ ؛ پادشاه مقتدر هخامنشی

خشایارشا پادشاه جنگ‌طلب هخامنشی


اگر کتیبه‌های شاپور، «انجیل» این الهیات سیاسی باشند، نقش‌برجسته‌های باشکوه نقش رستم و بیشاپور، «شمایل‌ها» و «محراب» این کلیسای دولتی هستند. این نقوش، نه برای ثبت تاریخ آنگونه که رخ داده، که برای «تعلیم» و «تحکیم» این ایدئولوژی در حافظه‌ی جمعی طراحی شده‌اند. تحلیل انتقادی این موعظه‌های سنگی، سازوکار این پروپاگاندا را آشکار می‌سازد.

در نقش رستم، ما شاهد صحنه‌ای هستیم که سه امپراتور رومی را در سه وضعیت تحقیرآمیز به نمایش می‌گذارد. این یک روایت سنگی است که باید آن را خواند. نخست، گوردیان سوم، امپراتور مقتول، بی‌جان بر زمین افتاده و زیر سم اسب شاهنشاه لگدمال می‌شود. این نهایت تحقیر و نابودی هویت است؛ او دیگر یک امپراتور یا حتی یک رقیب قابل احترام نیست، بلکه بخشی از خاک زیر پای اسبِ نظم اهورایی است. این تصویر، یک «انسانیت‌زدایی» کامل از دشمن را به نمایش می‌گذارد.

دوم، فیلیپ عرب، امپراتور تسلیم‌شده، بر دو زانو افتاده و در ژستی ملتمسانه، دستان خود را به سوی شاه دراز کرده است. این صرفاً نشانه‌ی تسلیم نظامی نیست؛ این اجرای «پروسکینِسیس» (Proskynesis) یا همان سجده‌ی درباری است؛ آیینی که رعایا می‌بایست در برابر شاهنشاه (که هاله‌ای از الوهیت داشت) اجرا می‌کردند. شاپور با واداشتن یک قیصر رومی به اجرای این آیین، در عمل، مشروعیت رقیب را باطل می‌کند. او امپراتور روم را مجبور می‌کند که به برتری «الهی» شاهنشاه ایران اعتراف کند. این یک «تحمیل آیین» و «تغییر دین» اجباری در ساحت نمادهاست.

سوم، والرین، امپراتور اسیر، ایستاده است، اما نه با استقلال. شاپور مچ دست او را «در چنگ» گرفته است. این ژست، کلیدی‌ترین بخش این صحنه است. شاپور دست والرین را دوستانه نمی‌فشارد (که نشانه‌ی برابری باشد) و یا حتی بازوی او را نمی‌گیرد (که نشانه‌ی هدایت باشد)؛ او مچ دست والرین را «می‌قاپد». این، ژست گرفتن یک برده، یک حیوان، یا یک «شیء» است. این «شیء‌انگاری» والرین را به یک «غنیمت» جنگی تقلیل می‌دهد، نماد زنده‌ی «دروغ» که اکنون در تملک کامل «راستی» قرار دارد.

در تمام این صحنه‌ها، عامدانه یک «الوهیت‌بخشی به شاه» صورت گرفته است. شاپور در ابعادی بسیار بزرگتر از رومیان تصویر شده است. او آرام، مسلط و فاقد هرگونه هیجان نبرد است. اسب او نیز آرام ایستاده. این، تصویر یک «ژنرال» خسته پس از نبرد نیست؛ این تصویر یک «ایزد» است که به سادگی و بدون ذره‌ای تلاش، نظم را بر جهان آشفته اعمال می‌کند. پیروزی او چنان قطعی و از پیش مقدر شده است که نیازی به نمایش خشونت یا تقلا ندارد.

این نقوش، با ترکیب هوشمندانه‌ی پیروزی نظامی و تاج‌ستانی الهی، یک گزاره‌ی سیاسی-الهیاتی قدرتمند را می‌ساختند: «پیروزی ما بر روم، دلیل و برهان حقانیت الهی ماست».

معادله‌ی شکننده‌ی قدرت: منطق دوتایی پیروزی و شکست

تحلیل عمیق‌تر این سیستم ما را به قلب منطق ساسانی می‌رساند؛ منطقی که شالوده‌ی قرارداد اجتماعی (یا بهتر بگوییم، الهی) میان شاه، نخبگان و ایزدان بود. این منطق، همچون یک شمشیر دولبه، در هر دو جهت عمل می‌کرد.

وجه نخست این منطق، «معادله‌ی پیروزی» بود. در این چارچوب فکری، پیروزی نظامی صرفاً یک دستاورد سیاسی نبود؛ بلکه به نشانه‌ای الهی، یک پیام مستقیم از آسمان، بدل می‌شد. پیروزی در میدان نبرد، گواه ملموس و انکارناپذیر «حضور خُوَرنَه» بود؛ نشان می‌داد که آن فرّ مقدس، همچنان شاه را در پناه خود دارد. این حضور «فرّ» نیز به نوبه‌ی خود، چیزی جز تجلی «رضایت اهورامزدا» و ایزدان تلقی نمی‌شد. در پایان این زنجیره‌ی منطقی، رضایت الهی، «مشروعیت» مطلق و آسمانی شاه را برای حکمرانی بر روی زمین تثبیت و بازتولید می‌کرد. اسارت والرین، اوج تحقق پیروزمندانه‌ی این بخش از معادله بود.

اما این منطق، روی دیگری نیز داشت؛ وجه پنهان و مرگبار آن، «معادله‌ی شکست» بود. اینجا، جایی است که «شکنندگی» ذاتی این سیستم آشکار می‌شود. الهیات سیاسی ساسانی، با تمام قدرت و شکوه خود، هیچ دفاعی در برابر «شکست» نداشت. اگر پیروزی، نشانه‌ی رضایت الهی بود، پس شکست نظامی چه معنایی می‌توانست داشته باشد؟ پاسخ ویرانگر بود. شکست، به‌ویژه شکست قطعی و تکرارشونده، مستقیماً به معنای آن بود که «خُوَرنَه» شاه را ترک کرده است. این «غیبت فرّ»، نشانه‌ی مستقیم «خشم اهورامزدا» و روی برگرداندن ایزدان بود؛ و در نهایت، این خشم آسمانی، به «فقدان کامل مشروعیت» شاه بر روی زمین می‌انجامید.

در نظام‌های سیاسی عرفی و غیرتئوکراتیک، شکست نظامی را می‌توان به عوامل زمینی نسبت داد: ضعف فرماندهی، خیانت یک سردار، تاکتیک نادرست، کمبود منابع یا حتی شانس بد. در آن نظام‌ها، شاه یا دولت می‌توانست با تغییر فرماندهان، اصلاح استراتژی یا مقصر جلوه دادن دیگران، مشروعیت خود را حفظ کند.

اما در یک نظام تئوکراتیک تمام‌عیار مانند نظام ساسانی، که شکست را مستقیماً نشانه‌ی «معاقبه‌ی الهی» می‌داند، هیچ راه خروجی، هیچ تفسیر منعطفی و هیچ توجیهی وجود نداشت. این سیستم، فاقد هرگونه «مجال برای شکست‌شناسی» بود که در رقبای تئوکراتیک آنها وجود داشت. برای مثال، در روم مسیحی، شکست می‌توانست به عنوان «امتحانی الهی» برای سنجش ایمان یا «کیفری برای گناهی شخصی» تفسیر شود، بدون آنکه کل سیستم زیر سوال برود. در خلافت اسلامی نیز شکست اغلب «امتحانی الهی» تلقی می‌شد، نه لزوماً غیبت حقانیت. اما الهیات ساسانی، با مطلق‌گرایی خود، این انعطاف‌پذیری را نداشت. پیروزی و شکست، شاخص‌های عینی و غیرقابل تفسیرِ حقانیت بودند.

چرخه‌ی اقتصادی-ایدئولوژیکی: وقتی جنگ، موتور اقتصاد می‌شود

این «معادله‌ی مشروعیت» صرفاً در آسمان‌ها و در ذهن موبدان رخ نمی‌داد. این معادله، یک بُعد کاملاً مادی، زمینی و اقتصادی داشت که اغلب نادیده گرفته می‌شود. در واقع، «خُوَرنَه» نه تنها یک موهبت ایدئولوژیک، بلکه یک «قرارداد سیاسی-اقتصادی» بسیار ملموس میان شاه و طبقه‌ی حاکم، یعنی اشرافیت نظامی و دینی، بود.

این قرارداد نانوشته، یک «چرخه‌ی اقتصادی-ایدئولوژیکی» را به حرکت درمی‌آورد که موتور محرکه‌ی واقعی امپراتوری بود. این یک ماشین حرکت دائمی بود که برای تداوم کار خود، به سوخت مداوم نیاز داشت. این چرخه با «جنگ» آغاز می‌شد؛ جنگی که هدف آن صرفاً دفاعی یا سیاسی نبود، بلکه «کسب غنائم» بود. این غنائم، که شامل طلا، نقره، تجهیزات و مهم‌تر از همه، هزاران اسیر جنگی و برده به عنوان نیروی کار ارزان بودند، سپس میان طبقه‌ی حاکم، یعنی اشرافیت نظامی و دینی که زمین‌های وسیع و ارتش‌ها را در اختیار داشتند، «توزیع» می‌شد.

این توزیع سخاوتمندانه، «حمایت» و وفاداری مطلق آنان را به شخص شاه تضمین می‌کرد. این «حمایت نخبگان» نیز به نوبه‌ی خود، در ساحت عمومی، به «تجدید مشروعیت» ایدئولوژیک شاه، یعنی اثبات تداوم «خُوَرنَه»‌ی او، می‌انجامید؛ و در نهایت، این مشروعیتِ بازتولید شده، خود، مجوزی بود برای آغاز «جنگ جدید» و تکرار بی‌وقفه‌ی چرخه.

این منطق، در واقع، یک «داروینیسم اقتصادی-الهیاتی» بود: شاهی که پیروز می‌شد و غنیمت می‌آورد، شایسته‌ی بقا و دارای فرّ بود. شاهی که شکست می‌خورد و دست خالی بازمی‌گشت، فرّ خود را از دست داده بود و توسط همان اشرافیتی که پیشتر حامی او بودند، کنار گذاشته می‌شد. این منطق الهیاتی، نه تنها کنترل بر شاه، بلکه «حق برانداختن» او را نیز به اشرافیت می‌داد، مشروط بر آنکه بتوانند ثابت کنند فرّ از او جدا شده است.

تله‌های داخلی: نبرد شاه و موبد، و شورش طبقاتی

این ماشین قدرتمند، دو تله‌ی داخلی مرگبار نیز داشت. اول، تنش پنهان، اما همیشگی میان «شاه» و «موبدان» بود. نهاد دینی (موبدان)، که خود یک مرکز قدرت مستقل با کنترل بر معابد و بخش‌های عظیمی از اقتصاد امپراتوری بود، ترجیح می‌داد که مشروعیت شاه را «وابسته» به تأیید نهاد دین بداند. در این دیدگاه، موبدان، خود را «ناظر» و «قاضی» شایستگی شاه می‌دانستند.

این تنش در نقوش تاج‌ستانی اولیه مشهود است. پژوهش‌ها نشان می‌ده ają که در نقوش اولیه‌ی اردشیر، شخص تاج‌دهنده، در حضور شاهدان انسانی و با «بَرسَم» (شاخه‌ی مقدس موبدان) در دست، تصویر شده است. این نشان می‌دهد که مراسم، یک آیین درباری و زمینی با نظارت «موبد اعظم» بوده است.

اما شاپور اول، و جانشینانش، در یک پروژه‌ی «مهندسی الهیات»، تصمیم گرفتند این مشروعیت را ارتقا دهند و خود را از ایجاز موبدان آزاد کنند. ساسانیان با افزودن کتیبه‌هایی که شخص تاج‌دهنده را «اهورامزدا» معرفی می‌کردند و با حذف تدریجی عناصر انسانی و شاهدان از نقوش بعدی، در عمل دست به «بازنویسی تاریخی» زدند. آنها هویت «موبد» را به «خدا» تغییر دادند.

این یک استراتژی درخشان، اما پرخطر بود. شاه با ادعای «گزینش مستقیم و بی‌واسطه‌ی الهی»، خود را از پاسخگویی به موبدان بی‌نیاز می‌کرد و قدرتش را مطلق می‌ساخت. اما در عین حال، خود را در تله‌ای مرگبارتر گرفتار می‌کرد: اگر شاه مستقیماً از خدا تفویض اختیار یافته، پس هر شکست یا ناکامی او، نه شکست یک شاه، بلکه «شکست خود خدا» و نظام الهی تلقی می‌شد.

تله‌ی دوم، بحران طبقاتی بود. هزینه‌ی این جنگ‌های مداوم و پاداش‌های هنگفت اشرافیت، از کجا تأمین می‌شد؟ پاسخ، سیستم مالیاتی بسیار سنگین و استثماری بود که بر دوش «طبقه‌ی کاشتکاران» (دهقانان) و بردگان قرار داشت. الهیات سیاسی رسمی، این استثمار را توجیه می‌کرد: به کاشتکاران گفته می‌شد که این مالیات‌ها و این رنج، «قربانی» شما در نبرد کیهانی علیه «دروغ» و برای دفاع از «نظم اهورایی» است.

اما این توجیه، تا ابد دوام نیاورد. در قرن پنجم، جنبش مزدکی، در پاسخ مستقیم به این الهیات سیاسی و نظام استثماری، پدیدار شد. مزدکیان، به‌صراحت این الهیات رسمی و نظام طبقاتی را نقد کردند و ایده‌ی برابری و توزیع منصفانه‌ی ثروت را مطرح نمودند. ظهور مزدکیه، که برای مدتی حتی حمایت شاه را نیز جلب کرد، شاهدی بر ناکامی مطلق الهیات سیاسی در حل بحران‌های ناشی از نظام استثماری خودش بود.

فروپاشی: وقتی فرّ ایزدی پرواز می‌کند

الهیات سیاسی ساسانی، نمونه‌ای کلاسیک از سیستمی بود که برای رسیدن به مشروعیتی مطلق و انکارناپذیر، خود را در تله‌ای الهی گرفتار کرد.

همان منطق الهیاتی که اسارت والرین را به اوج دستاورد ساسانیان تبدیل کرد، در قرن هفتم میلادی، در برابر ارتش‌های خلافت اسلامی، به فروپاشی کامل ایدئولوژی ساسانی انجامید.

شکست‌های سنگین، پیاپی و قاطع در قادسیه (۶۳۶ میلادی) و نهاوند (۶۴۲ میلادی)، نه تنها یک شکست نظامی، بلکه یک «بحران الهیاتی» اساسی بود. معادله‌ی مشروعیت ساسانی اکنون معکوس عمل می‌کرد.

سوال، ویرانگر بود: اگر شاهنشاه واقعاً دارای خُوَرنَه و نماینده‌ی مستقیم اهورامزدا بود، چگونه می‌توانست این‌چنین قاطع و تکراری شکست بخورد؟ با تکرار شکست‌ها و سقوط پایتخت، توجیه ایدئولوژیکی دیگر ممکن نبود. توده‌های مردم و اشرافیتی که قرن‌ها با این الهیات سیاسی تغذیه شده بودند، اکنون به چشم می‌دیدند که این الهیات عمل نمی‌کند. شاه دیگر برگزیده‌ی الهی نبود؛ ایزدان روی برگردانده بودند؛ فرّ ایزدی جدا شده بود.

روایت‌های تاریخی بعدی، این درک را در قالب یک افسانه‌ی تراژیک بیان می‌کنند: گفته می‌شود که «فرّ ایزدی»، به شکل یک پرنده (عقاب یا شاهین)، از یزدگرد سوم (آخرین شاهنشاه ساسانی) پرواز کرد و او را ترک گفت. این روایت، اگرچه افسانه‌وار است، اما نشان‌دهنده‌ی درکی تاریخی و دقیق است: فرّ، یعنی نماد مشروعیت، از شاه جدا شد؛ و زمانی که فرّ جدا شد، دیگر هیچ توجیهی برای ادامه‌ی حکمرانی ساسانی وجود نداشت.

سیستم ساسانی، به دلیل انعطاف‌ناپذیری ساختاری و وابستگی مطلق به «پیروزی» به عنوان تنها شاخص مشروعیت، خود را خودویرانگر ساخته بود. با شکست دولت، دین رسمی نیز که سرنوشت خود را تماماً به سرنوشت دولت گره زده بود، توان مقاومت خود را از دست داد.

نقش رستم، در این خوانش انتقادی، هم‌زمان اوج و آغاز پایان است. اوج یک اعتمادبه‌نفس تئوکراتیک که خود را بر سنگ جاودانه کرد و آغاز انجامِ نظامی که با همان منطق خودبسنده، خود را محکوم به فروپاشی کرد. والرینِ اسیر، در نگاهی عمیق‌تر، نه نماد شکست یک امپراتور رومی، که شاهد شکستِ ایدئولوژی‌ای است که نتوانست با واقعیتِ «شکست» کنار بیاید. این صخره، درسی تاریخی است برای هر قدرتی که بکوشد مشروعیت خود را با ادعای انحصاری بر نمایندگی حق مطلق یا اراده‌ی الهی توجیه کند. چنین نظام‌هایی، دیر یا زود، تحت فشار واقعیت‌های تاریخ، فرو خواهند پاشید.

خبر های مرتبط
خبر های مرتبط
برچسب ها: تاریخ ایران
ارسال به دوستان
نسخه چاپی
نظرات شما